من اینروزها

آخرین مطالب

۱۳ مطلب در آذر ۱۳۹۷ ثبت شده است

از دیده خون دل همه بر روی ما رود            

بر روی ما ز دیده نبینی چه ها رود


ما در درون سینه هوایی نهفته ایم

برباد اگر رود دل ما زآن هوا رود


برخاک راه یار نهادیم روی خویش

 بر روی ما رواست اگر آشنا رود


سیل است آب دیده و بر هر که بگذرد 

گرچه دلش زسنگ بود هم زجا رود


ما را به آب دیده شب و روز ماجراست

زان رهگذر که بر سر کویش چرا رود


خورشید خاوری کند از رشک ، جامه چاک

گر ماه مهرپرور من در قبا رود 

.

اینو مامان برای من باز کرد و من خیلی قبولش دارم :)) 

۱ نظر ۳۰ آذر ۹۷ ، ۱۴:۲۵
سرمست ...

آخ تو شب یلدای منی

دیوونه ی دوس داشتنی

لبای تو رنگ اناره و هندونه شیرینی کم نداره ://// ( ریتم رعایت شه)

.

.

فقط فال گرفتن دیشبو حواشیش 

یکی فال امیر منیر خانم خوب بود که هرچی اسم دختر بود ریخته بودن توش ، افسانه و پروانه و صبا و حدیث و الباقی 😂😂 

یکی فال محمدشون که همش برفت داشت :/

یکی فال حاج اقا ک خیلیی مثبت هیجده بود :|||

جالبیش این ک عمه میگف نخونید نخونید ، حاجی میگف بخونید بخونید فاخته و مجتبام هی باز میکردن داستانو و منیر خانمم اون وسط هی میخواس به ما بفهمونه ب ظاهرش توجه نکنین این منظورش معنوی و ب باطنش بنگرید و اقا مهدی ام گف ظاهرش اینه باطنش چیه و .... مام ک میخندیدیم ... و تفسیرای بابا از فال هر کی- _- 

فال ندا و راضی  بنظرم خیلی خوب اومد

ولی خداییش فال حافظ خوندن توی این جمع واقعا اخلاقی نیست😂

 فقط این :

وقتی قران خوندن تموم شد نوبت بچه ها شد ، اومدن شعراشونو خوندن  بعد عمو گف حالا میخوایم یه کار نوستالژی انجام بدیم ، ما همه یکی درمیون علامت سوال و تعجب . عمو گف حالا باید امیر برامون یکی ازون شعرایی ک قدیم تو جلسه قرانا میخوند بخونه :|||

بنده خدا یهو سرخ شد و گف نه و یادم نیست و فلان و بد از اینور هی میگفتن اون شعر مدادرنگیا رو بخون یکی دیگه میگف من سطل اشغال هستمو بخون ://

/ عموام ول نمیکرد خیلی مصمم میگفت اگه بخونی بهت جایزه میدیم اون بنده خدام هم خندش گرفته بود هم گرخیده بود😂😂😂 عرفانم هی ازون بغل ب عمو میگف بااباا چیمیگی وفاخته ام اینور هی میگف خب مجتبی بخونه :/😂😂 گرگیجه ای بود دیشب

۱ نظر ۳۰ آذر ۹۷ ، ۱۳:۵۷
سرمست ...

اقای قاضی من تو این فصل  پنج  بار بد سرما خوردم هر بارم ب قاعده ی ده روز . یا بیشتر..

حالا این مهم نیست مهم اینه ک چقد توانمو کشیده پایین برای درس خوندن و تمرکز رو هر چی و دیگه حوصله ی خودمم ندارم

خلاصه ک اره

۲۹ آذر ۹۷ ، ۱۶:۳۴
سرمست ...




۲۶ آذر ۹۷ ، ۰۱:۲۲
سرمست ...

دومی *  وقتی  عابد و خانوادش رفتن من و مایده و مهدی و امیر علی و حلما ( با پالتوی قرمز و چکمه های کوچولوش  )  از خونه ی مامانی بدو رفتیم خونه خاله و همه بهمون خندیدن اخه خنده دارم بودیم ، 

محیا با لباس سفید روسری و چادر سفید نشسته بود و یه سبد گلِ بزرگ صورتی جلوش بود ، دیر وقت بود و میخواستیم برگردیم دماوند ، بلندش کردم و هول هولی ازش چن تا عکس بی کیفیت گرفتم ، یدونشو میبینم اشک تو چشمام  حلقه میزنه... آخه حلقه به دستای ظریفش خیلی خیلی میاد :) حلقه به دست سه تا گلِ رز صورتی که دورش مروارید پیچیده رو گرفته و گوشه ی چادرِ سفیدشم بین انگشتاشِ . و خنده اش و چالای گونه اش ... و آینده ای ک رو به رو شه .. دلنگرونتم محیا ... اون  مجسمه فرشته صورتی کوچولوعه ک بخودم قول داده بودم برای بله برونت بگیرم یادگاری .. تموم کرده بود .. ببخشید .

رنگ ~ صورتی و سفید ( بیشترم صورتی ، اخه خیلی دوس داره ، همه چیش صورتی و سفید بود بجز نگین سرمه ای انگشترش )

۲۶ آذر ۹۷ ، ۰۱:۰۲
سرمست ...

حیف ک ب اینجا تصویر اومد نداره 

اما خب میتونم بگَمشون :

اولی * وقتی بابا روی اون چارپایه خیلی بلنده وایساده بود،  توی بالکن خونه عمه ، توی سرمای پاییز ، با لباس سرمه ای و شلوار مشکی و گچی و خاکیِ کارش و اون کلاهه ک هم گرمش میکنه هم خنده دارش  ( و غم انگیز   ) ، دستاشو برده بالا و داره سعی میکنه سقف و جوش بده ب تیرآهن ازش گرفتم . راستش  من رو تخت نشسته بودم و درس میخوندم ک اون بالا دیدمش و نتونستم چشم ازش بردارم و ترسیدم ک بیفته و دلم براش خیلی سوخت دلم برای بابام خیلی سوخت دلم براش سوخت  . .. ک بابای من  رنج کشیدن رو صرف کرده .. رنج کشید . رنج میکشد . رنج خواهد کشید ... خدا قوت مَرد 

رنگ ها ~ سرمه ای ، سیاه ، قهوه ای ، خاکستری ،  کرم 

۲۶ آذر ۹۷ ، ۰۰:۵۹
سرمست ...

.

به وقت تنهایی و نیمه شب

.

اونشب  بین حرف زدنای سحر نوشتم کاش میشد تو لحظه زندگی کرد ک انقدر روح رو خسته نکرد ولی در حد همون کاش موند

امشب مینویسم توی همه ی روزهام نگاهام غمی پنهان شده انگار

شاید دور موندن تمام وصفِ این روزهای منه از سحر و فرزانه از محیا از اتنا از مهدی از چشم های مامان از تلاش های بابا ... بابا... و از همه چیز و کس .........تک تک این کلمات سنگینترم میکنن و ساکت ، ادم سنگین و ساکت دور میمونه  ... خیلی دور .. و تنها میشه با خودش .. ای دنیا.. 

۲۵ آذر ۹۷ ، ۰۱:۲۸
سرمست ...

دومی *  وقتی  عابد و خانوادش رفتن من و مایده و مهدی و امیر علی و حلما ( با پالتوی قرمز و چکمه های کوچولوش  )  از خونه ی مامانی رفتیم خونه خاله و همه بهمون خندیدن اخه خنده دارم بودیم ، 

محیا لباس سفید با روسری و چادر سفید نشسته بود و یه سبد گلِ بزرگ صورتی جلوش بود ، دیر وقت بود و میخواستیم برگردیم دماوند ، بلندش کردم و هول هولی ازش چن تا عکس بی کیفیت گرفتم ، یدونشو میبینم اشک تو چشمام  حلقه میزنه... آخه حلقه به دستای ظریفش خیلی خیلی میاد :) حلقه به دست سه تا گلِ رز صورتی که دورش مروارید پیچیده رو گرفته و گوشه ی چادرِ سفیدشم بین انگشتاشِ . و خنده اش و چالای گونه اش ... و آینده ای ک رو به رو شه .. دلنگرونتم محیا ... اون  مجسمه فرشته صورتی کوچولوعه ک بخودم قول داده بودم برای بله برونت بگیرم یادگاری .. تموم کرده بود .. ببخشید .

رنگ ~ صورتی و سفید ( بیشترم صورتی ، اخه خیلی دوس داره ، همه چیش صورتی و سفید بود بجز نگین سرمه ای انگشترش )

۲۵ آذر ۹۷ ، ۰۱:۲۳
سرمست ...

حیف ک ب اینجا تصویر اومد نداره 

اما خب میتونم بگَمشون :

اولی * وقتی بابا روی اون چارپایه خیلی بلنده وایساده بود،  توی بالکن خونه عمه ، توی سرمای پاییز ، با لباس سرمه ای و شلوار مشکی و گچی و خاکیِ کارش و اون کلاهه ک هم گرمش میکنه هم خنده دارش  ( و غم انگیز ..  ) ، دستاشو برده بالا و داره سعی میکنه سقف و جوش بده ب تیرآهن ازش گرفتم . راستش  من رو تخت نشسته بودم و درس میخوندم ک اون بالا دیدمش و نتونستم چشم ازش بردارم و ترسیدم ک بیفته و دلم براش خیلی سوخت دلم برای بابام خیلی سوخت دلم براش سوخت و درد سوختگی ... ! ک بابا ی من  رنج کشیدن رو صرف کرده .. رنج کشید . رنج میکشد . رنج خواهد کشید ... 

رنگ ها ~ سرمه ای ، سیاه ، قهوه ای ، خاکستری 

۲۵ آذر ۹۷ ، ۰۱:۲۱
سرمست ...

بله الان ک انشامو به چه زیبایی نوشتم ( ماشالا) دارم فکر میکنم سال بعد ک زنگ انشا نداریم برای چی دیگه ذوق کنم!؟ ادمی زاد این حجم غمناک 

بعدم  بقول سیما دیگه کپیدنم نمیاد با اینکه برای این مهم دو ساعت و چهل و سه دیقه بیشتر وقت ندارم اما خب نمیاد زیر لفظی میخواد هورهورهورهور 

تازه دارم فکر میکنم فرزانه شبای پیش دانشگاهیش چ سخنان گهرباری مینوشت تو وبلاگش ، حالا ما شر و ور ، تازه منو تشویقم میکرد ک بنویس خوبه ، بیا همینو میخواستی !؟ 

تازه پونزده درصد بیشتر شارژ ندارم وگرنه بیش از این مستفیظتون میکردم

دیدار ب قیامت

۱۷ آذر ۹۷ ، ۰۳:۱۱
سرمست ...